كسی باور نخواهد كرد
اما من به چشم خویش می بینم
كه مردی پیش چشم خلق بی فریاد می میرد
نه بیمار است
نه بردار استنه درقلبش
فروتابیده شمشیری
نه تا پر در میان سینه اش تیری
كسی را نیست بر این مرگ بی فریاد تدبیری
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداری كه دارد خاطری از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خویش می بینم
به آن تندی كه آتش می دواند شعله در نیزار
به آن تلخی كه می سوزد تن آیینه
در زنگار
دارد از درون خویش می پوسد
بسان قلعه ای فرسوده كز طاق و رواقش خشت می بارد
فرو می ریزد از هم
در سكوت مرگ بی فریاد
چنین مرگی كه دارد یاد ؟
كسی آیا نشان از آن تواند داد ؟
نمی دانم
كه این پیچیده با سرسام این آوارفریدون مشیری